اندر احوالات جناب ملا نصرالدین
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

لطیفه های ملانصرالدین

 

*وظیفه و تکلیف

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلسجشنی.

یكی گفت: “جناب ملا! شما كه دعوت نداشتیچرا آمدی؟

ملانصرالدین جواب داد: “اگر صاحب خانه تكلیفخودش را نمی‌داند.

 

من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت ازآن غافل نمی‌شوم.”

 

*علت نا معلوم

ملانصرالدین به یكی از دوستانش گفت: خبرداری فلانی مرده؟

دوستش گفت: “نه! علت مرگش چه بود؟

ملا گفت: “علت زنده بودن آن بیچاره معلومنبود چه رسد به علت مرگش!”

 

دیرباور

روزی یكی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدینرا امانت بگیرد.

 

به همین خاطر به در خانه ملا رفت.

ملانصرالدین گفت: “خیلی معذرت می‌خواهمخر ما در خانه نیست”.

 

از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعركردن.

همسایه گفت: “شما كه فرمودید خرتان خانهنیست؛

 

اما صدای عرعرش دارد گوش فلك را كر می‌كند.”

ملا عصبانی شد و گفت: “عجب آدم كج خیالو دیرباوری هستی.

 

حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعرخر را قبول داری.”

 

گریه بر مرده

روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه‌ی یكیاز ثروتمندان می‌رفت و با صدای بلند گریه می‌كرد. یكی به او دالداری داد و گفت: “اینمرحوم چه نسبتی با شما داشت؟

ملا جواب داد: “هیچ! علت گریه‌ی من هم همیناست.”

 

کرامت ملا

روزی ملانصرالدین ادعای كرامت كرد.

گفتند “دلیلت چیست؟

گفت: “می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شماچه می‌گذرد؟

گفتند: “اگر راست می‌گویی بگو.”

گفت: “همه‌ی شما در این فكر هستید كه آیامن می‌توانم ادعایم را ثابت كنم یا نه!”

 

مهمان شدن ملانصرالدین

روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید كه مشغولغذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت “السلام یا طایفه‌ی بخیلان!”

یكی از آن‌ها گفت: “این چه نسبتی است كهبه ما می‌دهی؟ خدا گواه است كه هیچ‌ یك از ما بخیل نیست.”

ملانصرالدین گفت: “اگر خداوند این طور گواهیمی‌دهد، از حرفی كه زدم توبه می‌كنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع كرد به غذا خوردن.”

 

ما نوح را فرستادیم

روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیهخواند : ” و ما نوح را فرستادیم… ” بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکهیکی از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!!!

 

شکایت الاغ

الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت.حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضیحبده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افساربه شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَممی کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!!!

 

اسب من کو

ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشستو یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهایدمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!

 

خر بگیری

زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراجو مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند.

یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین باعجله و شتابان وارد خونه ای شد.

صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیروندارن خر میگیرن

صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به توداره؟

ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن کهمیترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.

 

خویشاوندی

یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زدو رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شماخویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!

 

دو تا خر

یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.

دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم مالهمنه کدوم ماله تو؟

ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونیکه یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!

فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رواز سر حسادت خورده!!!

دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه:من جفت گوش خرمو میبرم!!!

فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه

دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه:من دم خرمو میبرم!

فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..

دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیمملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من

 

عقل سالم

زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشهپیش شوهرش از خود تعریف می كرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند كه دارای عقل سالم ودرستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمی بری به همیندلیل سالم مانده است!

 

تجربیات اثبات شده

ملا در اتاقش نشسته بود كه مگسی مزاحم استراحتشمی شود، مگس را می گیرد و یك بالش را می كند. مگس كمی می پرد دوباره مگس را می گیردو بال دیگرش را هم می كند. او می گوید: بپر ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربهثابت شده است اگر دو بال مگس را بكنید گوش او كر می شود!

 

خواب خوش

شبی ملانصرالدین خواب دید كه كسی ۹ دینار به او می دهد، امااو اصرار می كند كه ۱۰ دینار بدهد كه عدد تمام باشد. در این وقت، از خواببیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم



:: بازدید از این مطلب : 638
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 29 شهريور 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: